دختری به نام آیه



میدانی جانان دوست دارم چگونه باشی؟

از ان هایی 

 ک کنارم هستی هر لحظه

ک وقتی می گویم مراقبم باش

اغوشش را ب من هدیه میدهد

از ان اغوش ها ک نفست گرم میشود ب بودنش ب ماندنش ب جدانشدنش

از ان هایی ک نیاز نیس بروید دنج کافه بنشیند و قهوه ای بنوشید تا عشق کنید

از ان هایی میخواهم ک روی قالی قرمز هال مینشینیم در تنگای همدیگر و تو چای مرا در نعلبکی فوت میکنی و من لبخند میزنم ب مهربانیت

از ان هایی ک نیاز نیست برویم و ردیف اخر سینما بنشینیم

معنای عشق من و تو فرق دارد

من سرم را روی پایت بگذارم و دراز بکشم جلوی تلویزیون و انیمیشن ببینم و تو سرگرم موهایم شوی  

تو غرق شوی در میان موهایم

و من غرق شوم در عطر بودنت

میدانی جانا

میخواهم کنار تو چال روی گونه ام همیشه نمایان باشد

نشان لطافت خدا همیشه باشد 

تو باشی 

و من 

.

.

پینوشت:

جناب شوهری متوجه میشه که من عاشق لواشکم

بعد هر روز با یه شیطنت خاصی چندتالواشک از پشت سرش ظاهر میکرد

و منم چشام بسی قلبی میشد 

و اینکار ۴ مااااااه ادامه پیدا کرد

الان وقتی لواشک میاره 

تو چشام یه غلط کردم خاصی مشاهده میشه

ولی دلم نمیاد تو ذوقش بزنم:(





خب

من و مادرم تا قبل از بحث جهیزیه تقریبا در تمامی مسائل وجه اشتراک داشتیم

اما امان از این جهیزیه

اولین مشکل: حرف مردم

واقعاااا این ی مورد رو اصلا نمی تونم درک کنم

مثلا من میگم فلان چیز رو احتیاجی بهش ندارم یا فوقش سالی یبار نیاز بهش پیدا کنم

و مادر گرامی در جواب: الان مردم چی میگن!

مثلا من نخوام زود پز بگیرم و غذا رو توی قابلمه درست کنم

زندایی بیاد پشت سرم حرف بزنه که آیه رو دیدین توی قابلمه غذا درست میکنه واه واه!!

خب با عرض پوزش به درک!

دومین مشکل: کالای ایرانی یا خارجی

من هر کالای ایرانی رو نمیخرم ولی کالای با کیفیت ایرانی رو میخرم

مثلا مشخصات اتو پارس خزر رو خوندم و دیدم اتوی خوبیه و هم چنین نظرات کاربرها

بعد ب مادرم میگم ، میگه پس چجور فلان مارک خارجی دوبرابر قیمت داره خب حتما چیز بهتریه !!

وبعد من میرم رو منبر و دوساعت سخنرانی ایراد میکنم تا مادر گرامی قانع میشه و میریم میخریم

سومین مشکل: این رو بخر همه میخرن!!

به عنوان مثال ست آشپزخونه قیمتش یه تومن به بالاس چرا؟

واسه اینکه همه چی یه رنگ باشه

و من میرم دونه دونه رنگی رنگی های خوشکل میخرم و قیمتش میشه 200 تومن

و مادر در جواب همه میرن ست میخرن!

من در حال کشیدن موهام: خب من به همه چکار دارم اشپزخونه خودمه:( والا

حالا خداروشکر مادر گرامی اینستا ندارن و این حرفاشون نتیجه نشستن در جمع 5+1 (متشکل از خواهر شوهر ، خواهر ، زن همسایه، زن برادر، دختربرادر پسرعمه ی پدر زن داداش بقالی سرنبش)

 وقتی توی اینستا میچرخم خونه های یه شکل میبینم که حتی از داخل دستشویی و حمام هم عکس گرفتن و پزشو دادن!!

و زیرش می نویسن جهاز مهسااا جون به مبلغ 200 میلیون!!

 از صمیم قلب دلم به حالشون میسوزه

وقتی چیزهای ضد ارزش ارزشمند بشن و تبدیل به بخش مهمی از زندگی شن یعنی فاجعه!! یعنی کمرنگ شدن خدا

یعنی کمرنگ شدن آرامش حقیقی

مادر من که دنیامه این حرف ها رو از سر دلسوزی ومهر مادری میزنه چون میخواد تحت هر شرایطی برای دخترش سنگ تموم بزاره

ولی من وقتی روزی مادر بشم به دخترم یاد میدم که از داشته هاش لذت ببره

پیامبر مهربانی ها میفرمایند: هرکه به آنچه خدا روزی اش کرده راضی باشد از زندگی خود لذت میبرد

وقتی از زندگیش لذت ببره یعنی براش سنگ تموم گذاشتم

وقتی تلاش کرد که بشه

رنگ خدا

نه  رنگ مردم :)

اونوقت براش سنگ تموم گذاشتم:)






عشق بابا حاجی به فاطمه

از آن عشق های ناب و قدیمی بود

از آن عشق ها که انگار با هلال های سقف خانه یشان هم عجین شده بود

همسایه بابا حاجی، خاله معصومه می گفت: آیه بابا حاجی ات را چشم زدند، عشقشان را چشم زدند مگرنه خانم فاطمه چرا باید سرطان بگیره و به چند ماه نکشیده فوت کنه؟

بابا حاجی با 8 بچه ی قد و نیم قد تنها ماند

فامیل دست به کار شدند و برای تنها فرزند تاجر معروف شهر به خاستگاری رفتند

بابا حاجی و بی بی جون باهم ازدواج کردند

طولی نکشید که بی بی جون عاشق بابا حاجی شد

و بابا حاجی هنوز پای عشق فاطمه

بی بی جون می گفت: خودم را سرخاب و سفید آب می کردم، موهایم را می بافتم و از باغچه ی پشتی خانه گل یاس می چیدم و میان بافت موهایم میگذاشتم و میرفتم پیش بابا حاجی

ولی اون انگار که اصلا مرا نبیند و بعد از چند دقیقه زل میزد به عکس فاطمه روی دیوار

بی بی جون تنها سواد قرآنی داشت

میدونست که پدر بابا حاجی عارف و شاعر بوده و طبع شعر را برای پسرش هم به ارث گذاشته

میرفت پیش خاله معصومه و از او میخواست شعر های سعدی را بخواند و او حفظ کند

طولی نکشید که علاوه بر سعدی، حافظ و مولانا و نظامی و حتی شعر های دیوان پدر بابا حاجی را نیز از بر شد

و به بهانه های مختلف برای بابا حاجی میخواند تا شاید حتی به اندازه ی ثانیه ای چشم های ابی بابا حاجی محو تماشای بی بی شود

گذشت و یک عصر پاییزی بابا حاجی، بی بی جون رو صدا می کند به داخل بالکن

بابا حاجی رو به بی بی جون می گوید: من عاشق فاطمه بودم و هستم و دلخوشی ام این است که وقتی بمیرم میروم پیش فاطمه

ببخش که تورا وارد این زندگی سخت کردم .

ببخش که حتی یک شب با تو همبستر نشدم و تو 8 بچه ی من رو مثل بچه های نداشته ی خودت بزرگ کردی

تو زن بسیار خوبی هستی و دوست دارم که بعد از من ازدواج کنی

بی بی جون گریه اش می گیرد و درست در این لحظه چشم های آبی بابا حاجی محو تماشای بی بی جون میشود که این بار موهای حنایی اش را بافته است

بابا حاجی میگوید: تا غروب خورشید مشاعره کنیم؟

خورشید که غروب می کند بی بی جون خود را زنی می بیند که بلاخره به آرزویش رسیده

بعد از نماز، بی بی جون میرود بابا حاجی را صدا کند برای شام

میبیند بابا حاجی سرش روی قران است و روحش پیش فاطمه.



دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون

دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن

تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه

مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و

از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم

بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد

چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق

رفت بخاری رو زیاد کرد

و اومد پتو رو بکشه روم

که گفتم: مامان تویی؟

گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخوری؟

با بی حوصلگی گفتم آره و پتو رو کشیدم رو سرم

صبح که بیدار شدم

طبق معمول بوی عطر غذا توی خونه پیچیده بود

یاد دیشب افتادم

یاد مهربونی مامان

یاد بی حوصلگی خودم

یه لبخند رو لبم نقش بست و یه احساس خجالت در درونم

رفتم تو اشپزخونه و مامان رو که مشغول سرخ کردن پیاز ها بود بغل کردم و گفتم: قد دنیا دوست دارمممم مامان من

خندید و گفت : سلام صبحت بخیر

و برگشت و بوسم کرد

رفتم تو حیاط

22 سال واندی مامان حواسش به منه و مراقبمه

22 سال و اندی من هم ازش ایراد گرفتم هم قهر کردم هم.

مامانی که وقتی زنگ میزد بهم توی خوابگاه و میفهمید غذای من ساده است، غذا از گلوش پایین نمیرفت

منم سری های بعد دروغ مصلحتی میگفتم که مثلا دارم مرغ میخورم و مامان میگفت فک کردی هنوز نمیفهمم داری راست میگی یا دروغ؟

مامانی که هم دوست داره من رو توی لباس عروس ببینه هم وقتی یادش میفته که روزی ممکنه از پیشش برم بغض میکنه

مامانی که دیگه دعا برای خودش یادش رفته و همیشه برا ما دعا میکنه

مامانی که موهاش سفید شده و بغل چشم هاش چروک

چی بگم ؟ چی بگم جز مهربونی

جز اینکه بگم اول مادرم دوم مادرم سوم مادرم




ادم های زیادی هستند که بسیار دوستم دارند

ادم های زیادی هستند که دوستم دارند

ادم های زیادی هستند که از من بدشون که نه، فقط خوششون نمی آید

ادم های زیادی هستند که بسیار دوستشان دارم

ادم های زیادی هستند که دوستشان دارم

ادم های زیادی هستند که حسی بهشون ندارم

تا به حال نسبت به هیچ کس حس تنفر نداشته ام

 فقط نسبت به بعضی که لایق دوست داشتن نیستند حسی ندارم

مگرنه من آن پیرمرد عطار که همیشه کتاب حافظ دستش هست با آن عینک ته استکانی را از صمیم قلب دوست دارم

من عاشق بی بی جان بودم

من تمام کسانی که ظهر با دو و جیغ از مدرسه خارج میشوند را دوست دارم

من آن دختر سرد زمستان را دوست دارم

من آن خانم با موهای حنایی و صورتی پر از چروک های زندگی صندلی بغل ک مشغول پیچیدن ساندویچ پنیر و گردو برای جناب یار است را خیلی دوست دارم

من بچه های اوتیسم را که مهمان امام رضا برای صبحانه شده بودند را خیلی خیلی دوست دارم

من دختر کوچولو عمه و دست کوچکش که انگشتم را محکم گرفته خیلی خیلی دوست دارم

من دلم را رنگی رنگی کردم

تا دنیا رو رنگی رنگی ببینم

تا دیگران هم مرا رنگی رنگی ببینند

و اگر عده ای نبینند

سفیدی رنگ خدا جایش را پر میکند:)

«و درنهایت می بینی که هرآنچه هست و نیست ، بین تو و خداوند است نه میان تو و مردم.

حضرت علی (ع)»



از آن دخترهایی بود که ظاهرش زمین تا اسمان بامن فرق داشت

از آنهایی که احتمالا از سر تا نوک پایش برند پوشیده بود 

صاف نشسته بود و یک پایش را روی پای دیگرش

حوصله ام سر رفته بود

ولی مطمئن بودم حتی روابط اجتماعی نسبتا خوبم هم در این شرایط به دادم نمیرسد 

مثلا از کجا شروع میکردم؟

توی همین افکار بودم که دیدم کتابی را از توی کیف چرمش بیرون اورد 

کتاب ملت عشق

گفتم ایول یک وجه مشترک

یک نفس عمیق زیر پوستی کشیدم

و گفتم سلام (و لبخندی به اندازه ای که چال رو گونه ام نمایان شود)

نگاهم کرد و گفت سلام (و چشمانی کاملا سرد و بی فروغ)

گفتم :کتاب ملت عشق رو سال پیش خوندم 

کتاب خیلی قشنگیه 

شما تا کجا خوندین

(با خودم گفتم الان ی صفحه میگه و کتاب رو باز میکنه ک بخونه به معنای اینکه فضولی نکن!)

کتاب رو باز کرد گفت تا قانون ۲۰

از قلم نویسنده خوشم اومده فک کنم قراره از جمله کتاب هایی بشه که اخرش‌نگم حیف زمانی که براش گذاشتم

گفتم:برای من که اینجوری بود، وقتی از کتاب میخوندم انگار دریچه ی ذهن خودمم باز میشد و شروع میکردم به نوشتن

گفت: ا شماهم مینویسید ؟

گفتم: نوشتن ک .چیزهایی که تو مغزمه روی صفحه ی کاغذ خالیشون میکنم

همین!

گفت : مثل من

گفتم: میشه یکی از نوشته هاتون رو برام بخونید؟

خوند ‌

از نظر من متن سردی بود درست به سردی اخبار ی 

سخت ،پر از ابهام، پر از واژگان سنگین 

گفت : شماهم میخونید؟

گفتم : خب اخرین پست وبلاگم رو میخونم 

یه خاطره نوشت

پست موتور بابا رو خوندم تو دلم گفتم الان میخنده به ابتدایی بودن این خاطره نویسی

یک لبخند کم رنگ روی لب داشت

با تعجب نگاهش کردم

گفت : تو از اون دست ادم هایی هستی که توی نگاه اول به نظر میرسه کودک درونت کاملا فعاله و جز‌خوشی کردن چیز دیگه ای بلد نیستی

حتی بازی کردن با پاهات روی صندلی هم مث بچه ها بود

حتی از نظر خودت نگاهای یواشکیت به من

حتی اون لبخند اولت موقعه سلام و یاس توی چشمات از برخورد من

روسری گل گلیتم مثل دنیای رنگی بچه هاست

گفتم: شما احیانا غیب دان نیستین؟

خندید و گفت: و حتی همین سوالات

نه من دانشجوی ارشد روانشناسی ام

گفتم : خوشبختم اگه میدونستم منم بجای شیمی میرفتم روانشناسی!

گفت: کاش کمی هم خودم رو میشناختم

پدرم رو دیدم که اشاره کرد کارش تموم شده و باید بریم

خداحافظی کردم با جملات معمولی ک این موقعه ها میگن.

و البته ذهنی پر از سوال از دختر سرد زمستان 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

علامه حلی۵ وبلاگ سامانه آموزشی الناز صندوق خانوادگی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام اجاره و رهن |پارتمان در تهران Kelly آموزش برق تسلا لوازم يدکي جرثقيل hashemian فروشگاه فایل شاپ مسائل زناشویی